یک روز مادر و دختری
هر شب پیش خودم میگم آتنا صبح که شد دست روشا رو بگیر برید بیرون ولی وقتی صبح میشه میگم بزار صبحونه بخوره بزار ناهار بخوره حالا که خوابیده الان که شبه خب بخوابیم فردا دیگه میبرمش . ولی امروز خیلی شاداب و پر انرژی بدون اینکه از شب قبل با خودم مشورتی کرده باشم صبحونه یدونمو دادم و رفتیم پارک اینبار پارکی که یه کمی از خونمون دورتر بود رفتیم. چون پیاده رفته بودیم خیلی زود خسته شدی و همش تو بغلم بودی و منو از نفس انداختی . بعد از یکساعت سرسره سواری اومدیم خونه و عمه ثریا زنگ زد که میخواد بره بیمارستان برای چکاب ماهیانه ( عمه ثریا یه نی نی داره که مثل روشایی من قراره بهمنی بشه) چون نمیتونه رانندگی کنه از ...
نویسنده :
آتنا مامانیه روشا یدونه
20:10